بر فريب عطش

فاطمه حياتي مهر

بر فريب عطش


فاطمه حياتي مهر

مث يه خيالي كه راه گم كرده باشه، عينهو سايه اي گذران و بي مقصود وقتي پيدام كرد سه ور ايستاد و هي نگاهم كرد با حالتي مث نگاه مادرم شناور در تلخ و شور اشكي گرفتار. يكي از روزاي بچگي م را مي گم كه سينه م هنوز تخت و صاف، ساق پاهام كه از زير چين هاي پيرهنم بيرون زده بود،‌ هيشكي رو آشفته نمي كرد، حتي پسراي همسايه اي كه با اونا همبازي بودم. انگار يه روز خيلي گرم بود. اينو از صورت عرق كرده و برافروخته مادرم يادمه، كه داشت تند و تند چونه هاي خميرو مي چسبوند به تنور. همان جوري كه كنار مادر واسه خودم چونه هاي كوچيك درست مي كردم گفت: پاشو برو دستاتو بشور و يك ليوان آب خنك برام بيار، تگري،‌ تگري.

چونه را با بي ميلي گذاشتم توي سيني و رفتم طرف شير آب پاشويه اونور حياط.

پشنگ هاي آب كه به ساق پاهام مي خورد، خنك كه نبود هيچ گرم هم بود. بوي غذاي ظهر توي آشپزخونه پيچيده بود. ليواني برداشتم رفتم به سمت اتاق. دستگيره در را چرخوندم، درو كه هل دادم تا نيمه بيشتر باز نشد،‌ ديدم بابام جلوم ايستاده، اخمو و رنگ پريده.

- چيه، چي مي خواي. مگه نگفتم برو بيرون بازي كن.

از لاي در چشمم افتاد به روسري و چادرش كه ولو شده بودند وسط اتاق. زن همسايه را مي گم. جابجا كه شد ديدم جورابي هم پاش نبود، عين پاهاي خودم. اِ انگار كه اونم خيلي گرمشه. ولي اون ديگه چرا؟ اون كه نشسته بود زير پنكه سقفي. نه مث مادر كنار تنور. تو همين ببين و نفهمي ها بودم كه بابام اين دفعه دادي كشيد: گفتم چي ميخواي؟

- هيچي جون بابا. اومدم براي مادر از يخچال آب ببرم.

بابام با اخم و تخم بيشتري گفت برو از شير حياط بردار. كمي اين پا و اون پا كردم، آخه ... زبونم بند آمده بود.
- آخه نداره، برو ديگه. بعدشم اين در بود كه تقي صدا كرد و به راحتي چفت شد.

هنوز تند و تند چونه هاي خميرو مي چسبوند به تنور كه ليوان را ازم گرفت.

- دست گلت درد نكنه. يك قلپ از آبو كه سركشيد، اخم هاش رفت تو هم.

- اينكه خيلي گرمه!!

صداش مي لرزيد مث دودي كه از عمق تنور لرزان بالا مي اومد وقتي كه بقيه آب را با عصبانيت پاشوند تو تنور. هيچي نگفتم فقط گيج و نگران به چونه هاي كوچيكم كه توي سيني مونده بود و عرق هايي كه حتي از چشم هاي مادرم بي مقصد سرازير بودند نگاه مي كردم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30063< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي